Morning Star

این همه می‌بافم رشته‌های رخوتی را که رخنه‌ی ناگزیرش تویی... و در میان همه گفتنی‌هایم آن مکثِ زیبا، آن سکوتِ بی‌سبب تویی که تکرار می‌شوی و تکراری نه... گاهی چه سهل‌ می‌پندارم شناختن تو را، طیّ طریقی که صعب است و بیمِ مقصدم دمادم بازمی‌داردم... گامی دگر چاهی‌ست که می‌بلعدم به عدم... بی‌که بترسم می‌گویمت که می‌ترسم از آن خیالی که خالی از تو، خرابِ شبانه‌هایم شود... و صبح منورِ من بی‌تو اوهامِ شب‌ است و آبستنِ کفر... کجایی ای نهان‌رخِ رویاها، ای بلدِ شیدایی‌ام... بار دیگر بار امانت گذار بر دوشِ جانم و بارهای دیگر بخوانم... تویی که این همه می‌بافی رشته‌های رخوتی را که رخنه‌ی ناگزیرش منم... و در میان همه گفتنی‌هایت آن مکثِ زیبا، همان سکوت بی‌سبب منم... که تکرار می‌شوم و... تکراری...